..شب پره روی تنش جای زخمی پیداست
روح من بی خبر است،
که چرا خنجر من روی تنش زخمی کاشت
همه ی آدمیان در خوابند
پس چرا ظلمت شب بیدار است!؟
مگر او خسته ز افکار پریشانش نیست؟
نه...
فکر او جای دگر میگردد
در خیالش همه ی پنجره ها بیدارند
آسمان رنگین است
همه شب بوها پی روزی میگردند...
خستگی روی تنش پیدا شد
و چه زود چشم خورشید به بالا آمد
من نگاهم به نگاهش افتاد
همه ی خستگی ام رفت ز یاد...
__________________
دست هایم خالیست و درونم سر شار...
پرم از آرزوهای پوشالی
و دلم خوش است به خواب شیرین شب بو
و رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد
و چه زیباست
پشت پا زدن به آن هایی که تو را رنجاندند!
و چه خوب است گاه گاهی دروغ بگویی به دلت
و نگذاری که بداند
بی نهایت تنهاست...