davod12

 
registro: 11/05/2011
زندگی عشقی پر مخاطره است، گاه باید قمارش کرد........
Pontos117mais
Próximo nível: 
Pontos necessários: 83
Último jogo
Gamão

Gamão

Gamão
1 dia h

دلنوشته های یک زن ...حتما بخونید

 


من« دوشیزه مکرمه» هستم....


من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و

همزمان قند توی دلم آب می شود.


من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ

خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم.....

من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی

20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند.....

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...


برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین

روزنامه شهر به چاپ می رساند

من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به

حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط

بیست و پنج هزار تومان ، بدهد....


من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش

از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان

را بیهودهمی گذرانند.


من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم

مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.

من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از

برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.


من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و

نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.

من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.


من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز

به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.

من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص

درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.


من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان

را به پدرشان نگویم.


من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم

محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من

مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.

من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و

کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.


من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی

دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.

من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی،عزیزم،

عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و.....» هستم.

من در فریادهای شبانه شوهرم، وق دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه

روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.

من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره،

مار،ابلیس،شجره مثمره، اثیری، لکاته و....» هستم.

دامادم به من «وروره جادو» می گوید.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند..
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..
واقعا من کیستم؟؟؟؟

حقیقت من گرچه پشت الفاظ گم میشود ... اما خودمیدانم کیستم ... و قدرت و ارزشهای من چیست ...

همیشه انسانها به همان چیزی فرار میکنند که میخواهند موقع ترسشان به ان پناه ببرنند ...

زیر سوال بردن من درحقیقت نشانه ضعف دیگران است ... چرا که قدرت و ارزشهای من خطریست برای انها ...
میخندم .. وصبور م...چون خودم را باور دارم ...